جلسه ۵۳۸ - ۵۳۹ و ۵۴۰

سلام . جلسه گذشته میخواستم وبلاگ انجمن را به روز کنم ولی دیدم یک هفته بیشتر تا پایان سال باقی نمانده بنابراین ترجیح دادم شعرهای هر سه جلسه را یکجا و آخر سال به عنوان عیدی تقدیم دوستان خوبم کنم . روز چهارشنبه از دوستان خواستم تا گلچین اشعار یکساله شان را قرائت کنند . جای همگیتان خالی ! جلسه ای پر از شادی وشعر و شیرینی بود  . مخصوصا که به زور !!!!! مجبورم کردند تا شیرینی تولدم را بخرم . نوش جان . و اما شعرهای قرائت شده در سه جلسه اخیر :

 

 

 

الهه بیات مختاری

 

آتش گرفته بود دلم دیروز

آب از سرم گذشته ولی امروز

عاشق شدن مسیر سراشیبی ست

یا تار تار می کندت یا روز

 

*

 

دلم هوای تو را کرده و پرنده شده

پیاز چشم من از اشک رنده رنده شده

دوباره انجمن و شعر و فرصت دیدار

چهارشنبه گذشته ؛ چهارشنبه شده

 

 

 

علی حاج یاری

 

 

تقصیر من نبود

تنها از سر اتفاق

دستان کسی را خواب دیده ام

که دنیا را به بدترین شکل ممکن پیش پایم قرار داد

فردا که بیدار شوم

نامه ای مینویسم

به نام تمام عزیزانم

پر از محبت

که هنوز هم زنده ام

هر چند سال عاشقی

سال پر بارانی بود

حالا مهم نیست

کدام درخت جای دستهایمان را نگه داشته است

باید آینه ای بیابم

پر از پونه

پر از پروانه

پر از تمام چیزهای خوب

تا خنده ات را فراموش نکنم

 

 

 

هما سعادتمند

 

 

این تویی

زنجیری که فکرم را سنگین کرده است

شعر مینویسد

و شب بوها را به دیوار همسایه مهربان تر می کوبد

کافیست باشی

تا هوا در یقه پیراهنم صاف شود

چترها پس از باران به خانه نیایند

و من عطرها را در گوشه صدایم گلدوزی کنم

مهربانی

آنقدر که میتوانی

روزهای ابری هم

آفتاب را به بند رخت خانه بیاویزی..

 

 

 

امیر رضا پدرام

 

از عاشق مچاله ی یک بار مصرفت

از من بگیر تا همه ی جمع در کف ات

 

از چشمهای قهوه ای تلخ سمی ات

از گریه ام که هیچ ندارد اهمیت

 

تردید من و سایه ی مرگ و تلالو اش

از چشمهات و درصد بالای الکلش

 

تردید من و پایه ی لرزان صندلی

این قدر ما به عمر ندیدیم خوشگلی

 

از دستهای لعنتی اش توی دست تو

از من که در خماری چشمت تلو تلو

 

به ناسلامتی خودم !!!! بیت آخر است

بودن ولی نبودنت از مرگ بدتر است

 

حس میکنم میان نگاهم اضافه ای

که مثل دود محو شده توی کافه ای

 

دیگر به غیرمرگ علاجی نمانده است

با ماندن تو فاتحه ی عشق خوانده است

 

 

 

 

رضا شجاعی

 

 

دنیا یک استکان تنهایی نیاز دارد

خوب که فکر میکنم

تنها ؛ تنهایی شانه اش باز است

استوا اش از کار افتاده

آدم برفی با آفتابش آب میشود

آدمش بی حوصلگی

هوای خواب کرده

کاش دختر همسایه ای بود ..

 

 

 

فاطمه لگزایی

 

یک درخت گنجشک در سرم

ترسیده از تگرگ

انگار نه انگار بهار است

و بهار قشنگ است

شکوفه ها باز میشوند

من متولد میشوم

تو به دنیا میآیی

انگار نه انگار بهار است

و همه چیز بایدخوب پیش برود

مثلا این که نگویی :

" می خواهم بروم "

 

 

 

هاشم رضا زاده

 

 

فنجان خالی ام پر از فال های بد

فنجان لب پریده ی رمالهای بد

فرقی میان سال جدید و قدیم نیست

بی تو چه فرق می کند این سالهای بد؟

در شاهنامه پر شده از نظم استوار

اما امان از افت نقالهای بد

با این که زنده ام شده بازیچه پیکرم

در زیر دست مرده ی غسالهای بد

باید عوض شود روش شعر گفتنم

یعنی ردیف و قافیه ی " آلهای بد "

باید کسی بیاید و غم را عوض کند

حتی ردیف و قافیه را هم عوض کند

پژمرده میشوند میان زباله ها

از این به بعد جان من و جان لاله ها

در روزنامه ها خبری از بهار نیست

باید عوض شود خبر سر مقاله ها

من شاعر تمام غزلهای مرده ام

این برگهای باطله .. کاغذ مچاله ها

یک عمر در میان غزل سوختم ولی

ای آن که آه می کشمت بین ناله ها

می آید آن زمان که غزل اشک میشود

پر میشود ز اشک تمام پیاله ها

باید کسی بیاید وشب را سحر کند

سر فصل تازه ای شود از استحاله ها

از این به بعد تیغ من و قلب روزگار

از این به بعد جان من و جان لاله ها

 

 

  

 

سال نو مبارک