چهارشنبه 16 بهمن یکهزاروسیصد و نودو دو ، پانصدو هفتادویکمین جلسه  ی شعر جوان با حضور شاعران و علاقمندان به شعر  و نیز با حضور سه مهمان  از خارج استان برگزار شد .در ذیل تعدادی از اشعاری را  که  دوستان در سه هفته اخیر قرائت کردند مرور میکنیم

 

 

 

 

محمد دانشور

 


 

صبح ، چنگ انداخت چشم شور شب را کور کرد

کرکره حال و هوایم را پر از هاشور کرد

 

مرگ از کابوسهایم رفت و دوش آب گرم

پوستم را بی نیاز از غسل با کافور کرد

بعد مدتها تماشای نگاه راضی ام

چهره ی آیینه را هم لحظه ای مغرور کرد

 

جورواجورند آدمها ولی یک حس نو

اخم ناجور مرا با خنده هایت جور کرد

 

حرفهای نیشداری را که گاهی می زدی

 

طرز تفسیر جدیدم شست و بی منظور کرد

د

صبح ، دستت بود وقتی که برایم پیک ریخت

صبح ، چشمت بود وقتی صحبت از انگور کرد

عصر شد ؛ من مانده ام با استکانی خالی و . .

با تماسی که تو را یک بار دیگر دور کرد

 

 

 

سید ابوالفضل مبارز

 

گیسو پریشان جاده را کمتر پریشان کن

قدری مدارا با دل غمگین آبان کن

با گامهای بی قرار رو به تنهایی

کمتر مشام کوچه را درگیر باران کن

برگرد سمت من نگاهی کن که غمگینم

اشکی بریز و حسرت من را دوچندان کن

چیزی بگو با من شبیه قامتت موزون

حرفی بزن در ابتدای شعر طوفان کن

آغوش وا کم رو به این تنهایی غمگین

بیتابی ام را در دهان بوشه پنهان کن

یک بار آتش را گلستان کرده ای ،ای عشق

اینبار لطفی کن بیا آن را خراسان کن

 

ما هر دو با یک باد از یک شاخه افتادیم

من مینویسم عاشقت هستم تو کتمان کن!

 

 

علی حاجیاری

 

درست مثل همیشه کسی اذان می داد
و اشک هم که مرا روی پا تکان می داد
غروب سیلی سرخی به اسمان می زد
غروب قدرت غم را به من نشان می داد
و خاک مرده که در شهر پخش می کردند
شبیه بم خبر از هر چه ناگهان می داد
سحر مقابل چوبه عجیب می خندیید
زنی که دست زمین را به اسمان می داد
و بعد ساعت سه چار پایه ای که نبود
و اشک مثل همیشه مگر امان می داد
درست بعد همان حادثه کسی پرسید
کسی که مرد چرا بی گناه جان می داد؟
که مرگ چند نفر را یتیم خواهد کرد؟
زنی که مرد نبوده، زنی که نان می داد
و باز صبح سر جای اولم بودم
وباز مثل همیشه کسی اذان می داد

 

سمانه مصدق

 

با من تماشایی تره دنیا با این منی که غرق ِ کابوسه

دور خودش میچرخه سردرگم لب های تنهاییشو میبوسه

با من تماشایی تره دنیا وقتی که درد تازه ای داری

حس میکنی پشت سرت باید دیوارو با دستات نگه داری

زل میزنی، چشمامو میبندم تا کم بیاره ابر، بارونو

تنها گُله که خوب میفهمه حال و هوای بغض گلدونو

دارم فراری میشم از دیروز وقتی همیشه دردسر سازه

تقویم های گنگ امروزی فردای رویاهامو میسازه

حالم بده مثل غروبی که میبنده گاهی راه خورشیدو

بوی غرورِ مرده میپاشه تو سرنوشتم تخم تردیدو

با من تماشایی تره دنیا با این منی که ساکت و سرده

توک میزنه آروم به تاریکی میره و دیگه برنمیگرده

 

سعید عابدی

 

 جنگ که تمام شد
قبله هامان تغییر کرد
خانه هامان تغییر کرد
نامها
حتی خیابانهایمان تغییر کرد
روی خاکریز
توی کانال
چه فرق دارد مسیح باشی یا محمد
در جنگ آدمها به هم نزدیک ترند
به صلح بد بینم
کاش جنگ عصای موسی میشد
و .................

 

 به امید دیدار